بسم الله...
امروز روز تولد من است...
همسر که راهی محل کارش شد، به بهانه مهمان هایی که او مثل همیشه می خواهد با ذوق دعوت کند و من مثل اکثر روزهای زندگی مشترک، به علت وقت و حوصله نداشتنم برای سامان دادن به اوضاع خانه نمی خواهم دعوتشان کنم، زدم زیر گریه. این پایان نامه لعنتی کش آمده نمی خواهد تمام شود و مرا رها کند. مثل کنه به همه روزهای زندگی ام چسبیده. به همه شادی ها و غم ها. به همه آغازها و پایان ها. به همه روزها و ساعت ها. به همه خوشی ها و ناخوشی ها. دوسال است زندگی مرا به تسخیر خودش درآورده و هنوز هم رویش را کم نمی کند.
دیشب که برای وبلاگم به دنبال قالبی شاد می گشتم، گمان نمی کردم در اولین پستم از گریه و ناله بنویسم. می خواستم اینجا گل برافشانم و طرحی نو دراندازم برای زندگی ام. می خواستم در اولین پست از دوره ای بنویسم که دیروز ثبت نام کردم و از خوشحالی اش تنهایی توی خانه جیغ جیغ می کردم و بالا پایین می پریدم.
از دیروز بزرگترین انگیزه ام برای اتمام کار پایان نامه ام این است که ذهنم برای این کلاس دوست داشتنی آزاد شود.
مهربان خدایا، لطفا...